اون شب یکی از سخت ترین شبایی بود که گذروندم. وقتی نیمه بیهوش بودم همه اومدن به دیدنم. ولی بیمارستان اتاق خالی نداشت و من یه جای دیگه خوابیدم... وقتی کاملا به هوش اومدم همه جا تاریک بود. تنهای تنها بودم، اجازه نداده بودن که کسی پیشم بمونه!! ایناش مهم نبود، مهم این بود که از وضعیت تو بی خبر بودم و نمیدونستم حالت چطوره... انقدر در و دیوارو نگاه کردم تا صبح شد؛ پرستارا میرفتن و می اومدن ولی کسی جواب منو که از حال تو میپرسیدم نمیداد... تا بالاخره دکترم اومد و گفت که وقتی تورو از شکمم بیرون آوردن به شدت گریه کردی که این موضوع نشونه این بود که ریه هات هم سالمن و مشکل تنفسی نداری. ولی توی بخش نوزادان بستری شده بودی! علت زود اومدنتم این بود ...