قصه تولدت!!
سلام آقا پسر گل مامان...
الن که دارم برات می نویسم یا همون تایپ میکنم تو الان روی تشکت روی میز کامپیوتر، جلوی روی خودم خوابیدی...
ساعت ٢ نصف شبه ، الان تو١ماه و ٢٠ روز و ١ ساعته که به دنیا اومدی و همه رو با اومدنت غافلگیر کردی!!!
آخه اون روزی که تو به دنیا اومدی قرار بود جشن سیسمونی بگیریم... کلی مهمون داشتیم، فامیل و دوست...
روز قبل مهمونی همه کارامون آماده شده بود. مهمونا دعوت شده بودن واسه ناهار، خونه مرتب شده بود، پارکینگ تمیز شده بود...اتاق خوشگلتو چیده بودیم قرار بود فردا برم آتلیه که وقتی تو شکممی چند تا عکس خوشگل بندازم.
آخر شب که همه توی خونه جمع شدیم و میخواستیم شام بخوریم که شما اعلام آمادگی کردی برای تشریف فرمایی ... همه ترسیده بودیم، آخه خطر هردومونو تهدید میکرد...
یه ذدکترم زنگ زدم و گفت برو بیمارستان پارسیان تا من بیام...سریع سوار ماشینا شدیم و رفتیم و خیلی زود رسیدیم.
اول ضربان قلبتو گوش دادیم و از سالم بودنت مطمئن شدیم. بعد از معاینه گفتن که باید همون موقع شما به دنیا بیای... آماده اطاق عمل شدم...
بابا امیر و ١٠ نفر دیگه که خانواده هامون باشن هم بیرون منتظر بودن و نگران!!!
خلاصه دکتر اومد و منو از جلوی بابایی اینا بردن تو اتاق... اصلا نمیترسیدم چون ترس نداشت... همین که مطمئن شدم سالمی از همه دنیا برام بیتر ارزش داشت!!! البته اون موقع تو توی هفته ٣٤ بودی و نوزاد زودرس محسوب میشدی... به همین خاطر دکتر گفت که ممکن لازم باشه توی بیمارستان بستری بشی چون شاید ریه ت کامل نشده باشه... همین حرف منو ترسوند و با ترس این موضوع و داروی بیهوشی از هوش رفتم و بعد از چند دقیقه؛ ساعت ١:١٥ نیمه شب چهارشنبه ١١ خرداد ١٣٩٠ به دنیای ما پا گذاشتی....