مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

مهدیــــــار، دردونه مامان

قصه تولدت!! (2)

1390/4/31 6:27
نویسنده : مامان زهرا
753 بازدید
اشتراک گذاری

اون شب یکی از سخت ترین شبایی بود که گذروندم.

وقتی نیمه بیهوش بودم همه اومدن به دیدنم. ولی بیمارستان اتاق خالی نداشت و من یه جای دیگه خوابیدم... وقتی کاملا به هوش اومدم همه جا تاریک بود. تنهای تنها بودم، اجازه نداده بودن که کسی پیشم بمونه!! ایناش مهم نبود، مهم این بود که از وضعیت تو بی خبر بودم و نمیدونستم حالت چطوره...

انقدر در و دیوارو نگاه کردم تا صبح شد؛ پرستارا میرفتن و می اومدن ولی کسی جواب منو که از حال تو میپرسیدم نمیداد... تا بالاخره دکترم اومد و گفت که وقتی تورو از شکمم بیرون آوردن به شدت گریه کردی که این موضوع نشونه این بود که ریه هات هم سالمن و مشکل تنفسی نداری. ولی توی بخش نوزادان بستری شده بودی! علت زود اومدنتم این بود که حرکاتت زیاد بود و با حرکات پاهات جفتتو پاره کرده بودی و هردومونو به خطر انداخته بودی...

من به بخش منتقل شدم. ولیس نمیتونستم راه برم که بیام ببینمت.

بابایی با یه سبد گل بزرگ اومد دیدنم و گفت که تورو دیده و حالت خوب بوده ولی من هنووووزم نگران و نارحت بودم.

ظهر اون روز اومدم و دیدمت خیلی کوچولو بودی... میترسیدم بهت دست بزنم.

به اتاقم رفتم... کسی که روی تخت کناریم بود داشت بچه ش رو شیر میداد و آماده این بود که با نی نی ش و بابای نینی به خونه برن... وقتی اونارو دیدم خیییییلی غصه خوردم و کلی گریه کردم.آخه نمیذاشتن بهت شیر بدم. آخه منم دوست داشتم عین اون خانومه پسر خوشلمو بغلم بگیرم و با خودم از بیمارستان به خونه ببرمناراحت

اون روز به همه مهمونایی که دعوت داشتن خبر دادیم که به خونه نرن و هر کسی دوست داشت بیاد بیمارستان. اکثرا اومن به دیدنم ولی از اینکه تو کنارم نبودی بازم کلی غصه خوردم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

maryam
31 تیر 90 10:50
جالب بود ..قدم پسرتون مبارک و خیر باشه ولی داستان تولد دختر منم یه چیز جالبه اونم زود اومد مسائل بعدشم عجیب بود ....