سال 91
پسر عزیزم امروز که تو 2 سال و 8 ماه و 6 روز داری، من دارم بعد از یه مدت خیلی طولانی برات مینویسم.
خو تو این مدت خیلی اتفاقای خوب و بد افتاده که خوباش خیلی بیشتر از بداش بوده...
آبان پارسال(91) مامان هما و حاجی بابا رفتن مکه حج تمتع و ما هم رفتیم خونشون پیش دایی علی و خاله فاطمه...
فدات شم ببین چقد کثیف شیر و بیسکوئیت میخوری:
چند روز قبل از برگشتنشون بود که تصمیم گرفتیم اسباب کشی کنیم. آخه 3-4 ماه قبلش خونه خریدیم... درست دیوار به دیوار خونه مامان هما ...
اسبابارو تو 2 روز بسته بندی کردیم و خرد خرد آوردیم تا یک روزم با ماشین سنگین وسایل بزرگمونو آوردن.
اینم تو زمان بسته بندی:
بعد از برگشت حاجی ها هم ولیمه داشتیم تو هتل تهران(همون جا که عروسی من و بابا بود):
روز تاسوعا که نذری داشتیم
آذز 91 و چند تا عکس:
منزل دایی امیر:
یاس:
شب یلدا: منزل بابا حبیب:
منزل حاجی بابا با خانواده پدری:
مهدیار در انباری
مهدیااااااااارررررررررر.... لبات کو؟؟؟
یه صبح جمعه قبل از هیئت:
در کامیون
اسفند(کرشت)