مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

مهدیــــــار، دردونه مامان

18 ماهگی

سلام پسر شیطون بلای خودم.   ببخش که یکم تو تایپ کردن تنبلم و دیر به دیر برات مینویسم! البته بیشتر تقصیر خودته که با شیطنتات نمیزاری پای کامپیوتر بشینم و برات بنویسم. الانم خاله فاطمه و عمه ندا اینجا هستن و تو باهاشون سرگرمی.   2روز پیش واکسن 18 ماهگیتو زدیم! طبق معمول به محض دیدن دکتر توی مطب شروع کردی به داد و بیداد و گریه کردن.چاره ای نبود جز اینکه به گریه ات توجه نکنیم که چکاپ شی و واکسنتو بزنی.   اینم عکس امروزته: 14 آذر 91   ...
27 آذر 1391

جشن 1 سالگی

این مدت که برات ننوشتم اتفاقای زیادی افتاده که شکر خدا همشون خیر بوده.حالا یکی یکی برات مینویسم و عکس میزارم اولیش تولد خودت بود که روز 9 خرداد برات گرفتیم. توی رستوران لانه کبوتر. یه رستوران سنتی با آهنگ و فضای سنتی که حدودا 60نفر مهمونت بودن. همه هم فامیلای مامان بودن و دوستای بابامون مثل خانواده آقای افتخاری و آقای امینی!!       ...
27 آذر 1391

1سال گذشت!!

گل پسر شیطونم سلام... 1سال و 10 روز از به دنیا اومدنت گذشته و من دارم وبلاگتو مینویسم. این یک سالی گذشت پر بود از خاطره ها و شیرین کاری ها و نگرانی ها و خوشی ها.... هر روز بابت داشتن تو خدارو شکر میکنم . شکر میکنم که یکی از بهترین گل هاشو به من هدیه کرد. شکر میکنم که دارمت و شکر میکنم که هستی.. دعا میکنم که بهترین باشی. دعا میکنم سالم باشی . دعا میکنم همیشه کنارم باشی.  و خیلی دعاهایی که یه مادر برای بچش میکنه!! ...
21 خرداد 1391

قصه تولدت!!

سلام آقا پسر گل مامان... الن که دارم برات می نویسم یا همون تایپ میکنم تو الان روی تشکت روی میز کامپیوتر، جلوی روی خودم خوابیدی... ساعت ٢ نصف شبه ، الان تو١ماه و ٢٠ روز و ١ ساعته که به دنیا اومدی و همه رو با اومدنت غافلگیر کردی!!! آخه اون روزی که تو به دنیا اومدی قرار بود جشن سیسمونی بگیریم... کلی مهمون داشتیم، فامیل و دوست... روز قبل مهمونی همه کارامون آماده شده بود. مهمونا دعوت شده بودن واسه ناهار، خونه مرتب شده بود، پارکینگ تمیز شده بود...اتاق خوشگلتو چیده بودیم قرار بود فردا برم آتلیه که وقتی تو شکممی چند تا عکس خوشگل بندازم. آخر شب که همه توی خونه جمع شدیم و میخواستیم شام بخوریم که شما اعلام آمادگی کردی برای تشریف فر...
31 تير 1390

قصه تولدت!! (2)

اون شب یکی از سخت ترین شبایی بود که گذروندم. وقتی نیمه بیهوش بودم همه اومدن به دیدنم. ولی بیمارستان اتاق خالی نداشت و من یه جای دیگه خوابیدم... وقتی کاملا به هوش اومدم همه جا تاریک بود. تنهای تنها بودم، اجازه نداده بودن که کسی پیشم بمونه!! ایناش مهم نبود، مهم این بود که از وضعیت تو بی خبر بودم و نمیدونستم حالت چطوره... انقدر در و دیوارو نگاه کردم تا صبح شد؛ پرستارا میرفتن و می اومدن ولی کسی جواب منو که از حال تو میپرسیدم نمیداد... تا بالاخره دکترم اومد و گفت که وقتی تورو از شکمم بیرون آوردن به شدت گریه کردی که این موضوع نشونه این بود که ریه هات هم سالمن و مشکل تنفسی نداری. ولی توی بخش نوزادان بستری شده بودی! علت زود اومدنتم این بود ...
31 تير 1390

داری بزرگ مییشییی

سلام پسرم. امروز جمعه س و ٤٠ روز از عید گذشته...٢وارد هفته 29 شدی توی این مدت خیلی بزرگتر شدی و داری به همه نشون میدی که اومدنت نزدیکه! توی این مدت کلی با لگد زدن هات مامانو ترسوندی... چند شب پیش وقتی با بابا امیر نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم ، تو دائم میومدی وسط حرفمونو منو لگد میزدی فکر کنم میخواستی نظرتو به ما بگی چند روز بعد ،جلوی اپن آشپزخونه وایساده بودم که با لگد محکم جناب عالی ترسیدم و خودمو عقب کشیدم. تازگیا جای پا زدن و آرنج زدنتو بقیه هم میتونن از روی شکمم حس کنن. بعضی وقتا انقدر محکم مامانو میزنی که فکر میکنم باهام دعوا میکنی!!! دوست دارم خیلی زیاااااااااااااااااااددد ...
9 ارديبهشت 1390

داره عید میشه

امروز 25 مه. یعنی 4روز دیگه سال جدید میشه. امروز دارم وسایل سفرمون به سرعین رو جمع میکنم. قراره فردا با خانواده مادریت و پدربزرگ و مادر بزرگ من با ماشین جدید بریم سرعین. البته خانواده باباییت هم قراره بیان ولی یکی دو روز دیرتر! بابام اونجا یه ویلای نقلی درست کرده و قراره که دفعه بعدی تو هم اونجارو ببینی. باید توی مسیر خیلی مواظبت باشم. البته دکترم گفته که شکر خدا تو پسر خوبی هستی و هیچ مشکلی نیست. وقتی برگشتیم برات همشو مینویسم. اولین عیدت که تو شکممی مبارک عزیزمممممممممم ...
25 اسفند 1389